هیچوقت از کسانی که به تو حسادت میکنن متنفر نشو ،
بلکه به حسادت آنها احترام بگذار .
آنها مردمی هستند که فکر می کنند تو از آنها بهتر هستی
۱ – دوست دارم هیپنوتیزم شوم
الف – درست ب – غلط
۲ – گاهی احساس یکنواختی می کنم
الف – درست ب – غلط
۳ – دوست دارم در ابرها دنبال شکل بگردم
الف – درست ب – غلط
۴ – گاه تجربه کرده ام که به چیزی خیره شوم و آن چیز در برابر چشمانم شکل عجیب و غریبی پیدا می کند
الف – درست ب – غلط
۵ – گاه وقتی خواب هستم، با کسی که وارد اتاقم می شود حرف می زنم
الف – درست ب – غلط
۶ – گاه در حال رانندگی احساس می کنم در خواب مصنوعی فرو رفته ام
الف – درست ب – غلط
۷ – اغلب به قدری تمرکز می کنم که صدای کسانیکه مرا صدا می زنند نمی شنوم
الف – درست ب – غلط
۸ – گاه وقتی نیمه خواب یا در خواب کامل هستم، اندیشه های جالبی به ذهنم خطور می کند
الف – درست ب – غلط
۹ – دوست دارم در آن واحد روی چند طرح کار کنم
الف – درست ب – غلط
۱۰ – من لطیفه تعریف می کنم، زیاد می خندم و روی هم رفته به شوخ طبعی مشهورم
الف – درست ب – غلط
۱۱ – می توانم در موقعیتهای پیش بینی نشده راه حلهای خلاقانه نشان دهم
الف – درست ب – غلط
۱۲ – من به زمینه های مختلفی از جمله هنر، ورزش، کتاب و صنایع دستی علاقه مندم
الف – درست ب – غلط
.
.
.
.
.
فقر
میخواهم بگویم ……
فقر همه جا سر میکشد …….
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ……فقر ، چیزی را ” نداشتن ” است ، ولی ، آن چیز پول نیست ….. طلا و غذا نیست…….
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ……
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ……
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند …..
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود …..
فقر ، همه جا سر میکشد …….
فقر ، شب را ” بی غذا ” سر کردن نیست …
فقر ، روز را ” بی اندیشه” سر کردن است
در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکایت برد.
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.
مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر شماست.
گفت : پس به شیراز برو.
او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست.
گفت : پس به تبریز برو.
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مى دانم برو به جهنم.
مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد!
می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرص ها و آمپول ها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند. وی به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی به جز رنگ آبی نگاه نکند.
وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور می دهد با خرید بشکه های رنگ آبی تمام خانه را با آبی رنگ آمیزی کند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض می کند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ آبی و ترکیبات آن تغییر می دهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگش به منزل او وارد می شود متوجه می شود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ آبی به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمار می رسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و می گوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”
مرد راهب با تعجب به بیمار می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه آبی خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
همیشه راه حل ساده تری وجود دارد کافی است عینکمان را عوض کنیم!
این مطلب را تا آخر بخوانید و به اتفاقی که می افته کمی فکر کنید (۳۰ ثانیه بیشتر وقت نمی گیره) لطفا به سوالات زیر به سرعت پاسخ دهید: نتیجه چیست؟
۲+۲
۴+۴
۸+۸
۱۶+۱۶
حال خیلی سریع عددی بین ۵تا ۱۲انتخاب کنید. انتخاب کردید؟
حالا برید پایین
.
.
.
.
.
جوانی پاکباز پاکرو بود با پاکیزه رویی در کرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد
همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذار و دست یار من گیر
در این گفتن جهان بر وی بر آشفت شنیدندش که جان می داد و می گفت:
حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش
چنین کردند یاران، زندگانی ز کار افتاده بشنو تا بدانی
که سعدی راه و رسم عشقبازی چنان داند که در بغداد تازی
اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق از این دفتر نبشتی
وسيله اي بلاتكليف در سر سفره قل مراد اينا كه
موقع آب خواستن آن را در ران بغلدستي خود فرو مي كنند.